نمی دونم این شعر سروده کیه ولی خیلی قشنگه
خوشحال میشم اگه کسی شاعرش رو میشناسه و بهم بگه
ای دبستانی ترین احساس من
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت و باغ
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جارو ی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه ی خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
او هر فردی را منحصر به فرد میآفریند
از باغی میگذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری
مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است،
ناگهان تو خیلی کوچک هستی
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت میبری، ابداٌ مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟
بگذار تنومند باشد،
تو یک درخت نیستی و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند
ولی هیچکدام از عقدهی حقارت رنج نمیبرند
من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقدهی حقارت یا از عقدهی خودبزرگ بینی در رنج باشد
حتی بلندترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمیبرد،
زیرا مقایسه وجود ندارد
انسان مقایسه را خلق میکند،
زیرا برای عدهای نفس کشیدن فقط وقتی ممکن هست که پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.
ولی آن وقت دو نتیجه وجود دارد:
گاهی احساس برتر بودن میکنی
و گاهی احساس کمتربودن
و امکان احساس کمتری بیش از احساس برتری است،
زیرا میلیونها انسان وجود دارند
کسی از تو زیباتر است،
کسی ازتو بلندقدتر است،
کسی از تو قویتر است،
کسی به نظر هوشمندتر از تو میرسد
کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،
کسی موفقتر است،
کسی مشهورتر است،
کسی چنان است و دیگری چنین است.
اگر به مقایسه ادامه بدهی،
میلیونها انسان..... عقدهی حقارت بزرگی گردآوری میکنی.
ولی اینها واقعاٌ وجود ندارد،
اینها تصورات تو است
زندگی شگفت انگیز است
فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
کوچک باش و عاشق ...
که عشق میداند
آئین بزرگ کردنت را ...
بگذارعشق خاصیت تو باشد
نه رابطه خاص تو باکسی
فرقى نمیکند
گودال آب کوچکى باشى
یا دریاى بیکران
زلال و پاک که باشى
تصویر آسمان در توست
چرا که مردم آنچه را که گفتهای فراموش خواهند کرد
حتا آنچه را که انجام دادهای به فراموشی خواهند سپرد
اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شدهاید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند
دوست داشتن دلیل نمیخواهد
ولی نمیدانم چرا
خیلیها
و حتی خیلیهای دیگر
میگویند
این روزها
دوست داشتن
دلیل میخواهد
و پشت یک سلام و لبخندی ساده
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
و دنبال گودالی از تعفن میگردند
دیشب
که بغض کرده بودم
باز هم به خودم قول دادم
من سلام میگویم
و لبخند میزنم
و قسم میخورم
و میدانم
عشق همین است
به همین ساد گی
برای همسایهای که نان مرا ربود، نان
برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی
برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق
آرزو دارم تقدیم به تمام دوستان خوبم
باتشکر از دوست خوبمون آناهیتا
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی رسد. چرا؟چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید